moshaverrkhob
moshaverrkhob

داستان چوپان دروغگو، روزي روزگاري پسركي چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه هاي سرسبز مي برد.

يك روز حوصله او خيلي سر رفت. از بالاي تپه، چشمش به مردم افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كمي تفريح كند. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. كمك…

مردم هراسان از خانه هايشان به سمت تپه دويدند، اما پسرك را خندان ديدند. او مي خنديد و مي گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.

مدتها گذشت، يك روز پسرك نشسته بود و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فرياد كشيد: گرگ، گرگ، كمك…

مردم هراسان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند باز هم پسر را در حال خنديدن ديدند. مردم عصباني شدند و به خانه هايشان بازگشتند.

چند ماهي گذشت. يكي از روزها گرگ خطرناكي به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد ميزد: گرگ، گرگ، كمك كنيد…

ولي كسي براي كمك نيامد. مردم فكر كردند كه چوپان دوباره دروغ ميگويد و سربه سرشان گذاشته.

آن روز چوپان فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرطي كه بدانند راست ميگويد.

پيشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزي + تصوير و پيام اخلاقي

داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپاني در دشتي، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش

هر روز از سر بي‌كاري
داد مي‌زد، گرگ، گرگ، آهاي مردم ده

مردم ده، با شنيدن فرياد
مي‌دويدند سوي او، با داس و بيل و تبر

اما چوپان مي‌خنديد به ريششان
و مي‌گفت: “گرگي نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”

تا اينكه روزي، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله كرد، چوپان فرياد زد:

“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسيد!”

اما مردم ده، حرفش را باور نكردند
و به كمك او نيامدند

گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمي بزرگ، تنها ماند

اين داستان، درسي دارد براي همه
كه دروغ، هيچوقت نفع ندارد، فقط ضرر

اگر راست بگوييم، مردم به ما اعتماد مي‌كنند
و در مواقعي كه نياز به كمك داريم، به ياري ما مي‌شتابند

پس بياييم هميشه راستگو باشيم
تا زندگي بهتري داشته باشيم

منبع:سايت كودك و نوجوان-داستان چوپان دروغگو

امتیاز:
بازدید: 0
برچسب:
:
[ 1402/12/4  ] [ ۲۱ ] [ moshaverrkhob ] [ ]

۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد.

داستان هاي آموزنده
داستان دوست داشتن حيوانات
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي كنجكاو بود. علي هميشه دوست داشت چيزهاي جديد ياد بگيره و مي‌خواست همه چيز رو بدونه. يه روز، علي داشت توي خونه بازي مي‌كرد كه يه كتاب ديد كه رويش نوشته بود “دنياي حيوانات”. علي خيلي كنجكاو شد كه داخل كتاب رو ببينه، پس كتاب رو باز كرد و شروع به خوندن كرد.

علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازه‌هاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي مي‌كنند و غذاهاي مختلفي مي‌خورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه.

روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتاب‌ها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه مي‌تونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود.

يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت.

علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچه‌ها هم در مورد حيوانات مي‌گفت و بهشون كمك مي‌كرد كه بيشتر در موردشون بدونن.

اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم.


داستان آموزنده كودكان رفتار با حيوانات
داستان آموزنده راستگويي
در يك سرزمين دور، يك دختر كوچولو به نام سارا زندگي مي‌كرد. سارا خيلي راستگو بود. راستگويي در اين سرزمين خيلي مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد مي‌كردند و به آنها احترام مي‌گذاشتند.

يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم مي‌زد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله مي‌كرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما مي‌دونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن.

يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد مي‌شد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد.

شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي.

سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا مي‌دونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه.

در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ مي‌گه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم مي‌گيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه.

معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك)
در يك شهر زيردريايي زيبا به نام بيكيني باتم، پسري به نام باب اسفنجي زندگي مي‌كرد. باب اسفنجي يك اسفنج دريايي مهربان و شاد بود كه دوست داشت با دوستانش بازي كند.

بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همين منوال سپري مي‌شد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخريب كرد.

باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابان‌هاي شهر را پر از گل و لاي كرد.

باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند.

باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند.

سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد.

با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند.

باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم مي‌توانند هر كاري را انجام دهند.

اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

منبع:كانون مشاوران ايران-۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه

امتیاز:
بازدید: 0
برچسب:
:
[ 1402/6/19  ] [ ۲۰ ] [ moshaverrkhob ] [ ]
[ ]
.: Weblog Themes By sitearia :.

درباره وبلاگ

نويسندگان
لینک دوستان
قالب وبلاگ
نظرسنجی
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت لغو عضویت
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 0
دیروز : 0
افراد آنلاین : 6
همه : 0
چت باکس
موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
امکانات وب